نمی دانم،می دانم که نمی دانم،پس من جدّاً هيچ ايرادی در پرسيدن سؤال هايی که به ذهنم می آيد،چه در سميناری که حتّی استاد ها هم هستند و چه در جای ديگر،شايد من شهامت زيادی دارم،اين که من اين طور فکر کنم کافی نيست،فکر ميکنم مثلاً يه ويژگی شبيه شهامت يا چيزی شبيه آن باعث شده که به خصوص اخيراً کار های تازه ای بکنم،حالت ها و رفتار هايی رو در خودم اوّلاً در ارتباط با ديگران و جامعه ميبينم که برام عجيبند
،انگار بخش های تازه ای از وجودم داره کشف ميشه و همه ی اين آدم ها،سمينار ها،و حتّی گربه های دانشگاه حکم
سطلی رو دارن که با دقّت يا بی دقّت اين ها رو از داخل اين
چاه عميق و تنها ی دور افتاده بيرون ميکشند، مثل کسانی که مطلبی رو ميخونند و حاضر ميشن وقتی بگذارند براش.
اين تنها تشبيهی بود که الان در اين شرايط به ذهنم اومد، شايد خيلی های شما ها که الان اين متن رو ميخونين در جريان بخشی از اين اتّفاق ها باشين، يک مثال که وقتی بی کار ميشم نقدش ميکنم:
1.اين آقای مک دونالد که اومده بودند سمينار بدند،خوب من هم برام سؤال پيش اومده بود، خوب اين واضحه که از يه دانشجوی ترم اوّلی سؤالی بيشتر از اين انتظار نميره،وقتی که آقايون استاد ها سؤال تخصصی يا رياضی ميپرسند،نميدونم،ولی مثلاً من اون موقع به هيچ وجه نمی تونستم خودم رو فقط به خاطر اينکه اون ها هم اونجا هستند و يا ممکنه بچّه ها کلّی دست بگيرن برام، نپرسم،اتّفاقاً متوجّه شدم که سؤال خيلی ها هم بوده.
...
؛)
bashe baba,kootah oomadam,vali kheili loosi:D,khosham miad khoob migiri!