چقدر بعضی آدم ها ساده و راحت و قشنگ نگاه ميکنن،ببين،توی اين برف پريدم تو اتوبوسی که هيچ موقع سوار نميشم،هر چند
هيچ وقت از اين خانوما ی تو مترو و اتوبوس دل خوشی نداشتم،ولی يکيشون حرف خوبی ميزد،بقيه ميناليدن از
برف و سردی هوا،که می گفت،گرما را که اينقدر حس نميکنی،وقتی سرد ميشه ببين چقدر ميفهمی،حالا ببين چه خوش ميگذره،و بعد
گفت اون موقع که 15 سالم بود تو جادّه به سمت شمال گير کرديم و در حالی که ميخنديد گفت که
از سرما يخ زديم،خيلی خوش گذشت،برام جالب بود،با اينکه از سرما يخ زده بود،ولی بهش خوش گذشته
بود،عقلش سالم بود،شک نکن
و من برای نشون دادن حس خوبی که بهم برای لحظه ای منتقل کرد و توجّهم را به اين جلب کرد که
واقعاً اشکالی نداره اگر امروز مترو انقدر تاخير داشت،يعنی اونقدر مهم نيست که خودت را به خاطرش ناراحت کنی،
وقتی خواستم پياده شم گفتم خدا حافظ و بهش نگاه کردم.
بگذريم از اينکه امروز چقدر باز هم برای بيرون رفتن درد سر داشتم،ولی يه جور آرامش خاصی دارم،...
فکر ميکنم من اگر بتونم کاری در جهت درست کردن اوضاع انجام بدم خوب انتخاب ميکنم که انجام بدم،
و اگر نه،چرا به خاطر هر چيزی که تو اين خيابونا ميبينم،انقد اذيت ميشم و فکر ميکنم من بايد حلّال مشکلات همه ی
آدما باشم،تازه به علاوه ی خودم،نميدونم،اميدوارم اين چيزی که الان به ذهنم اومده صلب مسؤليت نباشه.