Wings of Desire :-)
12.2.05
يک خاطره:D
اعتماد به نفس يا حماقت يا...؟!!! بر ميگردم به وقتی که اوّل راهنمايی بودم: اومدن گفتن کی ميخواد مسابقه ی شنا شرکت کنه؟دستمو قشنگ بالا گرفتم و گفتم من㱺 نفر از مدرسه رفتيم()هر دوتامونم از اون خرخونا بوديما،آخ هر موقع يادش ميافتم خيلی ميخندم...،روز مسابقه بود،هر کس بايد 2 مدل ميرفت،حالا منو ميگی،همون کرال سينه رو به زور ميرفتم، تازه يادم افتاد که ،عزيزم،تو کدوم 2 تا رو ميخوای بری آخه؟امّا،آخر رفتم گفتم حالا يه چيزی ميشه ديگه، که سری اوّل رفت و برگشت بود، هالا تصوّر کن،همه سريع رفتن سکّوهای کناری رو گرفتن،من افتادم وسط وسط،اينم عيبی نداره، حالا از اين طرف،من هميشه تو آب سرد آب بازی کرده بودم،تا پريدم تو آب،چشمت روز بد نبينه جوون، حالم از آب ولرمش بد شد،تا وسطش که از اون وسط رفتم ديدم همه رسيدن آخر مسير، ديگه با اجازتون تا آخرش رفتم ولی ديگه برگشتو نيومدم،اونی که واسه ی من وقت گرفته بود،يه جوری نگاه ميکرد انگار که [...]،خوب مگه چيه؟ بد از اون افتخاری که کسب کردم،معلّم ورزشمون حسابی دوستم داشت،به طوری که ورزشم رو 2 سال که معلّمم، بود يه بار 17 و يه بار هم 18 لطف فرمودن(تنها کسی که 20 نميشد من بودم:( )،واای،ولی من هنوزم ميگم که من در مسابقات شنا افتخار آفريدم:)). حالا که ديگه موها ی سرم سفيد شده ، ميخوام ببينم اون چی بوده؟يه آدم ديوونه ی خل،يا يه آدم سرشار از اعتماد به نفس که از رو هم نرفته يا يه جور ديگه؟