Wings of Desire :-)
16.2.05
در چشمانم ، شمعی روشن ميکنم،شمع من نور دارد،شمع ها همه نور دارند،اين خاصيت اوست،شمع را ميخواهم هميشه روشن نگاه دارم،وقتی که باد ميآيد،دلم ميلرزد، وقتی که باد آمد گريه کردم،آن وقت ميان درختان جنگلی بودم،انبوه،امّا باد آنجا هم بود، باد آشوب گر من،شمع پر از نور من،درخت،عصاره ی من،تمايل من به ايستاده بودن، ايستاده زنده بودن،ايستاده مردن،سبز بودن،سبز زيستن،سبز مردن،اين تمايل هميشه ی من، باز به خود آمدم،کسی را ميديدم،در باد ميآمد،گاه آرام،گاه شتابان،امّا باز ميآمد، ديگر به ما نزديک بود،نزديک تر از همه ی درخت ها،حتّی نزديک تر از شمعی که هنوز نوری داشت، شمع او روشن بود،در باد آمده بود،امّا نورانی ترين نوری بود که ديده بودم،لحظه اي آرام تماشايش کردم،محو شد و رفت،امّا شمع او پای همان درخت قشنگ روشن ماند، تا هميشه،حالا دير زمانيست که او را نميبينم،شک ندارم که هنوز هم هست،گاه گاه که باد پنجره ی اتاقم را ميلرزاند،گرمای حضورش را حس ميکنم،وقتی از رويای ديرينم پر ميزنم،باز باد ميآيد،اين بار کس ديگری بود،امّا نه او کسی نيست،او "کسی"نيست،او خيلی شبيه من است...، حالا ديگر هر چه باد ميآيد شمع من تيره نميشود،من شمع ديگری روشن کرده ام،
يک شمع ...