:نوشته اي از يک دوست
قبل از حرف ،
قبل از شک،
قبل از عبور واژه از ضرورت فک،
قبل از ما،
درخت تنها بود و ماه دنبال چشم کسی ميگشت
آنوقت نه زشت بود و نه زيبا !
ما آمديم
هبوط ما ميان حلاوت سيب و
.سکوت دو فصل اتّفاق افتاد
انگشت حس نخستين،
.دو ساقه ی بی ربط معنا را،دچار رابطه کرد .
هستی بدل به پيوند نور و سايه شد .
درخت تازه پديدی آمد .
ماه بدل به بعد منقّش شد .
و بعد واژه شکفت
هنوز نه زشت بود و نه زيبا
بعد از حضور مانع هوش
وقتی سکوت فصل ترک خورد .
خلسه ی خود دار خاک، خراب شد
سبز بدل شد به ساقه،
به برگ به گياه
سرخ بدل شد به گل،به سنگ به تيشه
آبی بدل شد به آب،به چشم و دريچه
زرد بدل شد به خواب،
به آفتاب و ستا ر ه
تيره بدل شد به نان،به شب،به سايه
سايه بدل شد به مرگ
مرگ بدل شد به آه به غريزه
رنگ سفيد ملايم به روح بدل شد
روح بدل شد به برف
برف بدل شد به بعدا .
به فرصت بی هوش
حالا، چه زشت ،چه زيبا
.درگير ترانه و رنگيم ما