زندگيمون چه قد شبيه کوه رفتن،اونام از نوع سختش تو زمستون (اخ کاش فردا کوه ميرفتم:( .) ولی يه بر يه جايی وسط يه کوه ِ خلوت رو يه سنگ ِ قشنگ نشسته بودم،غروب هم بود(:))نزديکای کنکور...)،يه لحظه گفتم چرا آدمها فکر ميکنن وقتی اين بالان وسط قرار گرفتن و همه چيز دورشونه ،من اون موقع اون احساسو داشتم،بد يه صدايی (از اون صداها که تو گوشت می پيچه ...)گفت: آدمها هر جا قرار ميگيرن،فکر ميکنن مرکز ِ يه دايره هستن،حالا رو نميدونم چه جوريم،چون روش دقيق شدم و وقتی به چيزی از بيرون نگاه ميکنی ديگه نيست؛ ميتونه دايره ای در کار باشه يا نباشه،ميتونی داخل دايره باشی،روش باشی و حتی خارج از دايره ،اما فکرشو بکن خارجش باشی،خود دايره کجاس ولی؟(سوال ِ سختی ِ واسه من،شايد تو يه دايره ی ديگه،يا...؟) اگه داخلشی ميتونی وسطش باشی و حس کنی که مرکزه هستی هستی،يا حتی حس نکنی،ولی حس مرکزيت داشتن،خيلی آرامش بخش و غرور افرينه ،اما اگه مرکز نباشی چی؟ ميدونی چيه،اصلا اونقدا مهم نيست که تو کجای دايره هستی ،مهم ترين اين که هر کجا که هستی،به همون آگاه باشی،اين به هر چيزی مقدمه. ولی از همه اينا که بگذاريم ، باز هم دلم بد جوری(بهتره بگم خوب جوری) هوای کوه کرده،...