Wings of Desire :-)
31.1.05
من يه جعبه مداد رنگی به همه هديه ميکنم!
It`s a qoute, not originally mine :

رنگ ِ آبی هميشه تنها زندگی ميکرد. تنها ای باعث شده بود ,هم کم کم آبی شود. او همه چيز را آبی ميديد ، حتی فکر ميکرد اگر مجبور
شود صحبت کند، کلمه های آبی از دهانش بيرون ميريزد، بلاخره از اين وضع خسته شد و به فکر ِ چاره افتاد. رنگ ِ زرد هميشه تنها زندگی ميکرد. تنها ای باعث شده بود ، فکرهايش هم کم کم زرد شود. او همه چيز را زرد ميديد ، حتی فکر ميکرد اگر مجبور شود صحبت کند، کلمه های زرد از دهانش بيرون ميريزد، بلاخره از اين وضع خسته شد و به فکر ِ چاره افتاد. رنگ ِ آبی با رنگ ِ زرد به گفتگو نشست،آبی مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. زرد هم مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. حرفهايشان در هم می اميخت .بد از مدتی متوجه شدند دنيا ان طور که آنها فکر ميکردند ، فقط آبی يا فقط زرد نيست، و ميتوانند رنگ های ديگری هم وجود داشته باشد. قرمز هميشه تنها زندگی ميکرد. تنها ای باعث شده بود ، فکرهايش هم کم کم قرمز شود. او همه چيز را قرمز ميديد ، حتی فکر ميکرد اگر مجبور شود صحبت کند، کلمه های قرمز از دهانش بيرون ميريزد، بلاخره از اين وضع خسته شد و به فکر ِ چاره افتاد. قرمز با آبی و زرد به گفتگو نشست. آبی مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. زرد مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. قرمز مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. حرف هايشان در هم می اميخت بد از مدتی متوجه شدند دنيا انطورکه آنها فکر ميکردند ، فقط آبی و زرد و قرمز نيست، و ميتوانند رنگ های ديگری هم وجود داشته باشد. سياه هميشه تنها زندگی ميکرد. تنها ای باعث شده بود ،فکرهايش هم کم کم سياه شود. او همه چيز را سياه ميديد ، حتی فکر ميکرد اگر مجبور شود صحبت کند، کلمه های سياه از دهانش بيرون ميريزد، بلاخره از اين وضع خسته شد و به فکر ِ چاره افتاد. سياه با آبی و زرد و قرمز به گفتگو نشست. سياه مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. قرمز مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. زرد مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. آبی مجبور بود حرف بزند و از تنها ای ِ خود بگويد. حرفهايشان در هم می اميخت .بد از مدتی متوجه شدند دنيا انطور که آنها فکر ميکردند ، فقط سياه و زرد و آبی و قرمز نيست، و ميتوانند رنگ های ديگر هم وجود داشته باشد. آنها با گفتگوهايشان وارد ِ دنيای جديدی شدند که تا آن هنگام برايشان بيگانه بود و در های تازه ای به رويشان باز شد. آنها فهميدند وقتی با همند ، همه چيز و همه جا دوست داشتنی و زيباست.